داستانی کوتاه اما قابل تأمل...
پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۵۰ ب.ظ
تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه ۴تا بخری تخفیف هم بهت میدم… بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیفاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا باشه اگه۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم !فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت!سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...فقط نگاه!!!
- ۹۲/۱۱/۰۳
ما در مقابل تهاجم فرهنگی چه میکنیم؟